سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رانده ی درگاه خدایانم! - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
اگر تو به زندگى پشت کرده‏اى و مرگ به تو روى آور است پس چه زود دیدار میسر است . [نهج البلاغه]
نویسنده : استیون اسپیکمن:: 84/2/27:: 5:2 عصر

سلام

الوعده وفا!

اول از همه ... من بزودی دوباره آپ می کنم ... چون کلی حرف دارم که باید بگم پس منتظر باشید!

دوم ... من از خیلی ها تشکر کردم ... در متن های قبلی ام اما دو نفر هستن که من ازشون تشکر نکرده ام ... یکیش مادرم که .... واقعا تموم احساس های پاک خودم رو از این زن دارم ... و همیشه با شنیدن شعر (نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت  ....  به غمزه نکته آموز .... !)  همیشه در ذهنم به همراه پیامبر، مادرم هم در کنارش ظاهر می شه ... و یکی هم ... یه نفر که شاید بعدا بهش بگم کی بود و بخاطر این که خیلی بر زندگی من تاثیر گذاشت ... و راه من رو کلا عوض کرد ... و واقعا مدیونش هستم ... اون قدر بزرگ فکر می کرد که ...

و من از این دو نفر تشکر نکرده ام و تا آخر عمرم هم تشکر نمی کنم ... چون می دونم که نمیشه از این دو نفر تشکر کرد ... به چه زبونی تشکر کنم؟؟؟؟؟؟؟ واقعا نمی شه!!!!!

برای الان ... فقط یه مطلب ...

رانده ی درگاه خدایانم (متن کامل)

قبلا به صورت خلاصه تر در یکی از نشریات دانشگاهمون چاپ شد ولی الان می خوام که متن کامل رو اینجا بنویسم!

اگه این متن رو بخونید خواهید فهمید که شما با کمی تجسم می تونید یه آدم رو تصور کنید که از لای لجن ها اومده بیرون ... و یه ذهن پر از ایراد و اشکال رو ... یه دیوونه ی کثافت رو ...

من سعی کردم که چنین انسانی رو به تصویر بکشم ... این که چقدر موفق بوده ام شما باید به من بگید ولی امیدوارم که شما از این متن خوشتون بیاد!

رانده درگاه خدایانم!

 

خسته و درمانده ... رانده از همه جا ... آخرین تلاش هایم برای زنده ماندن ... بدنم داغ ... دهانم خشک ... گلویم سوزناک ... عطش ... عطش ... و احساس خفگی ... مدتی است طعم خون را نچشیده ام!

دو دستم لرزان ... سینه ام پر از درد ... در حالی که به سختی جان می کنم ... صورت خیسم را به سوی سقف می گیرم ، خیره می شوم به سقف و تکیه می دهم به دیوار ... پاهایم سست می شوند ... همانطور که ایستاده ام به روی دیوار می لغزم ... آرام آرام می نشینم و خیره می شوم به دیوار مقابلم ... به چین و چروک های روی دیوار که گاه تصویری از خدایی را لابلای آنها پیدا می کنم ... به نقش های فریبنده قالی ... به پنکه قدیمی که هنوز هم می چرخد ... به لامپی که سوخته است ... به موکت سراسر سبز دروغین ... به پرده ای که سالهاست خورشیدم را از من ربوده است و شیشه های مات و خاک آلود در اتاق ...

رانده درگاه خدایانم و شیطان بر پاهای من بوسه زده است!

جهنمیان تابوت مرا به دوش می کشند و از مکان هایی تاریک عبور می کنند ... بدنم گویی در ظرفی از آتش می سوزد ولی حتی هنوز هم آن لبخند شیطانی را بر لب دارم و با خیال دخترکانی که خونشان را مکیده ام و سپس گوشت بدنشان را تکه تکه بریده ام ، خندان ، درون تابوتم آرمیده ام!

دوزخیان جسمم را در قبری دفن می کنند سرد و تاریک ، در گورستانی که دور تا دور آن مرداب است و لجنزار ... در اطرافش نه عبادتگاهی است و نه مکانی برای توقف ... و نه حتی جانداری ... و مردمان از کنارش عبور نمی کنند و کسی برایم گل یاس نمی آورد ...تنها هر از چند گاهی زنانی می آیند و در اطراف آن وضع حمل می کنند و بچه های مرده خود را به دنیا می آورند ... بچه هایی که گاه سر ندارند و گاهی مثله شده اند!

و بر روی قبر من این نوشته ها حک شده است: او لحظه لحظه زندگی خود را بوسید ولی زندگی ، عشقی به او نداد پس طغیان کرد و خدایان او را به جرم طغیان کشتند! ... مثله نشد ، چون عاشق بود!

رانده درگاه خدایانم و جنیان گوژپشت ، روح مرا عبادت می کنند!

ناگاه نگاه خسته ام می لغزد به مرمر های سرد دیوار و سرد می شود ... کمی نگاهم را بالا می آورم و خیره می شوم به عکس قشنگی که پیش رویم است ... تابلویی زیبا ... دخترکی که به من خیره شده است و با دو چشم درشت خود مرا می نگرد ... آن گیسوان زرد پریشانش آزارم می دهد و لبان سرخش توجه مرا به خود جلب می کنند ... با ناز لعنتش می کنم و با نفرت دشنامش می دهم ... هر چه را در سر دارم بی مهابا به زبان می آورم ... نفرت از این دوچشم و هر دو چشم دیگری که در من خیره خیره نگاه کند وجودم را پر می کند ... نگاه های خیره ای که غیر از سرگردانی من چیزی ندارند!

رانده درگاه خدایانم و جذامیانی که قلبشان را جذام خورده است ، قلب مرا می بوسند!

ولی این مادرم است که هر از چند گاهی می آید کنار قبرم و برای روح شیطان زده ام طلب آمرزش می کند و قبر ناپاک مرا با اشک های چشمش می شوید شاید تطهیر یابم ... برایم گریه می کند چرا که تمام هستی او هستم و من به او می خندم ... گاهی می نشیند و ترک های زخم های را می مکد شاید چرک های وجودم را خارج کند ... شاید مرا پاک گرداند ... و من با حالتی تمسخر آمیز هم به او و هم به تمام آنهایی که دلشان را به کسی بدتر از خودشان خوش می کنند می خندم ... وقتی که زجر های او را می بینم می خندم ... وقتی که خراش های روی قلبش را می بینم می خندم ... وقتیکه اشک هایش را می بینم با تنفر می خندم ... و دو چشم گریانش را با سلاح نگاه به تمسخرمی گیرم  ولی او باز هم قلب مرا نوازش می کند و زخم های مرا می بوسد!

رانده درگاه خدایانم و روح های سرگردان معابد برمقبره من سجده می کنند!

و در درون قلب من ، هبل حکومت می کند و مردمانش به دور کعبه ای طواف می کنند که پر است از بت های زنده و در سرزمین بی حاصل قلب من ، هر روز مرده ای را از شاخه درختی بی برگ آویزان می کنند و آرواره هایش را از هم می درند و در دهانش خون مردار می ریزند ... در درون قلب من دختران را زنده زنده در گور می کنند ... هیچ آفتابی بر جنازه قلب من دیگر نور نگاهی نمی تاباند ... و موش های فاضلاب در دالان رگ های من پیوسته در حرکتند!

رانده درگاه خدایانم و کافران مرا با آب دهان سگ هایشان غسل می دهند!

به اطرافم نگاه می کنم و چیزهای گمشده ام را بار دیگر نمی بینم ... بسته کوچکی را که کسی به من هدیه داده بود شاید ... دیگر نمی بینم ... گوشه زیر زمین خانه مان را ... صندوقچه های کوچک محبت را ... پرده هایی را که از دیوار کندیم و شستیم و مادرم در گنجه ای مخفی کرد دیگر نمی بینم!

دویدن های قبل از مدرسه را ...بازی گرگم به هوا در خیابان های ماشین رو ... دیگر نمی بینم ... قایم موشک بازی را در دل تیره شب ... پیرمردهایی را که با قدم های سریع به سوی مسجد می شتافتند و حتی پیرمردهایی را که همیشه در کنار دروازه مسجد نشسته بودند نمی بینم ... و کودکی ام را که بخشیدم به چشمان زیبای دختری که شب ها خواب اقیانوس اطلس را می دید و آنقدر دید تا غرق شد!

بادبادک هایی را که هوا کردیم ... چاله هایی را که با خاک پر کردیم ... دیگر نمی بینم ... و تمام چیز هایی که در زیر زمین چال کردیم ... قلبم را که تکه تکه اش کردم ... دیگر نمی بینم ...  تکه ای را که بخشیدمش به همان مردمی که چقدر فقیر بودند و تکه ای را که به گدایی که چقدر ثروتمند بود ... تکه ای بزرگ را که به مادرم بخشیدم ... تکه ای را که تقدیم کردم به غروب های آبادان در عوض صفایش... تکه ای را که رفتم و انداختم داخل کارون به خاطر غمهایی که به من بخشیده بود ... دیگر نمی بینم .. شاید تمام شده باشد!

مردمی را که هر عید قبل از غروب بسته های کوچک دل می دادند به هم ... دیگر نمی بینم ... دخترانی را که زجر می خریدند و از این زندگی محنت بار تنها نشستن را بلد بودند در گوشه ای از اتاقی و چقدر خوشبخت بودند  ... دیگر نمی بینم ... صفا ... صمیمیت ... عشق را ... دیگر نمی بینم ...

رانده درگاه خدایانم و خوک ها کنار جنازه من می خوابند و گاه بر جنازه من نماز می گزارند!

خوب که از نگاه کردن خسته می شوم ... چاقویم را در می آورم و یکی از انگشتانم را که ناخن هایش بلندتر از بقیه است می برم ... همان انگشتی که با آن برای اولین بار در عید قربان پیشانی ام را از خون گوسفندی تر کردم ... و آن را در دستم می گیرم و نوازش می کنم و فرو می کنم در چشمم ... خون به صورتم می پاشد و لکه های خون صورتم را غرق در بوسه می کنند و صورتم برای اولین بار از داغ بوسه ای گرم می شود ... دستانم را به صورتم می مالم ... و با خون سرخ تطهیرش می کنم ... گرم می شوند ... لذت می برم شاید به این دلیل که دیگر نیازی ندارم منتظر باشم که شاید دست گرمی هم دستان مرا در خود فشار دهد!

دو چشمم را از کاسه در می اورم ، پر از خون است ... در کاسه ای شراب شستشویش می دهم و محکم می کوبمش به سقف ، به در ، به دیوار ... شاید بمیرد ... شاید دیگر کور شوم ... ولی افسوس که من باز هم می بینم ... و هنوز هم قلب چشم من می تپد!

رانده درگاه خدایانم و قلب های زخم خورده هر روز بر معابد تاریک قلب من گذر می کنند و بت های درونشان را می ستایند!

اما هنوز هم می بینم ... خیابان های کج و باریکی را که پر از غبار گذشته اند ... خیابان هایی که عید های پاییزی اش در زمستان های متمادی یخ زده اند ... و مردمی را که دیگر به دنبال باریکه ماهی نمی گردند ... بار دیگر می بینم ... بچه هایی را که در میان دود سیگار بادبادک هوا می کنند ... و حتی پسری را که قلب معتادش را می بندد به گوشه بادبادکش گاهگاهی و گرد تریاک بر روی آن می پاشد ... مردمی مهربان را که دیگر مستانه می رقصند تا فراموش کنند ...می بینم ...  فقری را که راه می رود و آواز می خواند و دهن کجی می کند ...

تابی را می بینم که دو نفر سوارش نشدند و برای همیشه خالی ماند ... بوسه ای را می بینم که در کوچه های فقر زده ... در خیابان های شلوغ ... در لابلای برگ های پاییزی که بر کف خیابان ها می ریزند ... گم شد ... بوسه ای را می بینم که در هوای یخ زده شهرم یخ زد و در هوا معلق ماند ... و برای همیشه معلق خواهد ماند!

رانده درگاه خدایانم و دیگر هیچ کسی در بیابان های قلب من اطراق نمی کند ... ولی من هنوز هم در همان سرزمینی زندگی می کنم که خدایانش مرا از خود رانده اند و مردمش صورتم را غرق در بوسه ساخته اند ... ولی هیچ کدام قلبم را نبوسیده اند ... سرزمین خالی از خورشید ... زیبا ...  سبز ...  رویایی ... اما دروغین!

رانده درگاه خدایانم و ...

شب شعر

پریشب دانشگاه علوم پزشکی شب شعر بود ... شعری که خوندم این بود (خیال همه راحت شد) و خب ... شعرم به عنوان بهترین شعر انتخاب شد ... به خودم تبریک می گم ... (می بینید چقدر پررو هستم!!) و امشب هم یه شب شعر دیگه است که قراره برم اونجا ... ولی برای شب شعر دانشکده ی آبادان که قراره روز یک شنبه برگزار بشه ... یه شعر عالی دارم ....

منتظر باشید!!!!

من دیگه باید برم ... وقت ندارم

بای بای

استیون کوچک


موضوعات یادداشت



استیون دونی
استیون در سرمای اهواز!
هنوز هم همراه با ترس
قدم های لرزان
پریدن از حصارها به بیرون
71333:تا حالا هر چند تا که اومدن
144:اونایی که امروز اومدن
موضوعات وبلاگ
اجازه ... حاااااااااااااااااضر ... غاااااااااااااایب

یــــاهـو

لوگوی خودم
رانده ی درگاه خدایانم! - لواشک ترش عشق یا قره قوروت زندگی؟
هر کلمه ای را که می خواهید
در وبلاگ من بیابید
کافی است اینجا تایپ کنید
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید
بابا! استیونه دیگه!

لوگوی دوستای خوبم


لینکای دوستای خوبم

بهارستان
دیوار
(باران)
خانه ی زرد من
هساره ی ئیواران
نی نی جون و یادداشت هایش
عشق را بنیاد بر ناکامی است
cleopatra
aliirezaa
هوای تازه بهار
جوانه ای از کویر
دیوانه تقسیم بر دو
روزهای خوب نوجوانی
آهو کوچولو
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
روی هر شانه سری تکیه ...
آسمان بی ستاره من
خوشا آندم که از دل می نویسم
مرغ دریایی
سارا دخترک تنها‏
زنده ام تا روایت کنم
گروه امداد و نجات موج پیشرو
ساکنان سرزمین باد

نترس! مشترک شو ... قول می دم تا آپ کردم یه ایمیل برات بیاد
 
آوای آشنا
طراح قالب

Danshjoo List